۱۴۰۱ اسفند ۷, یکشنبه
بیا که هیچ بهاری...
۱۴۰۱ اسفند ۶, شنبه
در مذمّت گُذار و لوازمش
۱۴۰۱ اسفند ۲, سهشنبه
بهاریه ۱۴۰۲
در م گذشته، فیلم بخاطر ماندنیی که دیدم در نهایت تعجب، فیلم چهار اپیزودی محمد رسول اف با نامِ
" شیطان وجود ندارد"
بود که در برلیناله هم جوایزی بخود اختصاص داده بود. در مورد فیلم و جزییاتش در توییتر رشته جملاتی نوشته ام. میتوانید در یوتیوب ببینید.
فیلم دیگری در ایران هنوز اکران نشده از آرتیست جوانِ ساعی اشکان نجفی، با نام
"هاچ بک قرمز"
دیدم و پیشنهاد میکنم اگر گیرتان آمد ببینید. من یادداشت و اشاره ای نمیکنم در جهت اسپویل کردن. فعلاً فیلم خارجی قابل توصیه ای ندیده ان فیلم طبق معمول کلیشه ی زن فرار کرده ی بازیگر، از ایران، با جایزه ی وزین کن با بازی زهرا ابراهیمی را نپسندیدم. به جز آن؛فعالیت غیر شغلی،چاپ یک یادداشت در ادامه ی مقالات متمرکز بر نقش داستایوفسکی در متون تخصصی روانشناسی/پزشکی بود که با تشکر از امکان رشد و انگیزش و اینترنت ایران آخرش را سمبل کرده و برای نشریه ی خارجی تخصصی جهت چام بعد از ۳ ماه ارسال کرده ام. نمایشنامه های عالی از نویسندگان معاصر آلمانی (هورا)، بالاخره بدون کمک گرفتن خوانده ام و یک کتاب به توصیه ی همکار بسیار ارجمند و فرزانه ام شروع به ترجمه مستقیم از آلمانی کرده و بخش مقدمه و تشکر را تمام کرده ام زیرا سنگ بزرگ برداشتن علامت نزدن است، لذا منتظر باشید این کتاب با نام مترجم قابل و سریع الاقدامی چاپ شود.
برای مردم کشوری که در آن زاده شده ام، آرزوی بهاران واقعی دارم، برای دوستانم یک یادداشت بعد ا ز تحویل سال نو خواهم نوشت...و آمدن و رفتنم به این مهمانسرای مهمان_کش دیگر به ضرس قاطع نادیدهک بگیرید و بازگشتم را آخر بنامید.
سال ۱۴۰۱ را میتوانم یکی از بدترین دوران زندگی خصوصی و اجتماعی با مردمم و دوستانم بشناسم ولی میترسم سالی که چند روز دیگر میرسد آبستن سیاهی و گیجی بیشتری باشد.
گلدان های تان سبزتر، آفتابگردان هایتان بزرگتر
دروغ هایتان کمرنگتر و شاید سال آینده تان بقول شاملو
خاصّه در بهار
تر
این شعر از شهرام شیدایی هم تفسیر به رای بفرمایید
مانده من از سكوتِ تو بيرون میآيم
و میدانم آدمهای زيادی در تو زجر میكشند
و میدانم كه رفتهرفته
در این فرش كهنه
در اين دودكش روبهرو
در اين درختِ باغچه ريشه میكنی
و میدانم كه تو سالهاست در من
حرف نمیزنی
حرف نمیزنی
حرف نمیزنی.
۱۴۰۱ بهمن ۲۷, پنجشنبه
In praise of demons
عزیزم
من برادر ندارم و کسی را در زندگیم مثل برادر نداشته م که او از من و من از او دفاع کنم. من یک خواهر داشتم که چند قطعه دورتر از تو خوابیده. هفده سال پیش، دو ماه قبل، گفتند اگر میخواهید ببینیدش در سردخانه است. ....من ندیدمش. شنیده ام تو با آن چشمهای بسته و دل نتپنده ات، و اضطراب ساکتت کسی را نیافته ای تحویلت بگیرد. یعنی تو که مُردی، شوخی شوخی و عکست جدّی جدّی در دستهای مبهوت و بدبخت ما......کمی به جلو در جایگاه متهم خم شده ای، سرت در دستهایت، نمی دانم ناباوری یا در مغزت دنبال کس و کاری که پیشاپیش دادخواهیت را کند! جان دلم، صدای تپش قلب، نبض تندت، قاعده مند و ناباور است.
حالا باید به چه کسی خبر مرگت را بدهی؟ رها کن در اوهام فروتر برو
دراز بکش در سلول پاهایت را روی دیوار بگذار. فکر کن منم کنارت همانطور درازکش، پا بر دیوار، من کس و کار توام...اما چه دیر....با هم فکر میکنیم. با هم متحیّریم..من چهل روز است فکر میکنم حالا که کشته شده ای و قبل از آن ما کجا بودیم؟ کَرَمی را میشناسی؟ من را که میدانی پدر هم ندارم. ولی کَرَمی شرف دارد، پدر پسر خونیش و پدر تو! میدانم برایت فرق نمیکند. میدانم مرگ هم چیزی از دل ناخوشیهایت نکاسته ولی من سالهاست به امید بیدار نشدن میخوابم. نه آنگونه که صدای نحس مرگ، مومنان را به رکوع و رفتنی ها را به چوبه دار هل میدهد.... شاید واقعن شیطان صفت از شیطان، انسان است....برادر جان
به جان شریف برادرم محمد حسینی