۱۳۹۶ مرداد ۲۸, شنبه

verde mi verde

خم شده بود با من حرف بزند چون من خیلی کوچکتر بودم.
برایش نوشته بودم در زندگی جای عشق به عادت و روزمرگی هدر رفته. صبح دیدم تنها بیدار شدن شنبه صبح حالم را خوب نگه داشته تا آن شب جهنمی. بعد چند شب مجادله ، ناگهان صدا و صحبتش دیگر شده بود. من خودم دیدم که جانم می رود... و جانم می رفت و دست هایم خالی. گفت دو خاطره از خاطرات خوبمون بگو. من تلخ بودم مثل همیشه چون قرابه ی زهر او قرابه ی زهر را سرکشیده بود. دیدم اگر لحظه ای از نفس کشیدن بماند تمام زندگیم مُرده ی نفس کشنده ام یا اینکه همانجا باید نفسم را بگیرم. قرص...من همیشه دارم. اما تو را زنده و سبز میخواهم که سبز تویی.
صدایش را شنیدم از جای امن و بعد روز بعد بود. دنیا دور سرم میچرخید. نشستم روی توالت حساب کردم چند مرگ تلخ پشت سرهم. یادم است پدرم که مرد نوشتم این هم شوک جدیدی که از آن ده سال بیرون نمیروم. مدام مینوشتم برای هرکه دستم می رسید که میدانستم میدانند که نبودنش دنیا را زشت ترین بیابان جهان میکند.
همه چیز انگار آنجا آن وقت شب
 ایستاد. قلبم از تپش. ساعت از گشتن و روزمرگی از ادامه یافتن .....قدم میزدیم و فکر میکردم ما چقدر با هم زیباتریم تا بی هم. باید بماند.
هزارشقایق کشیدم روی سنگ هایم. شقایق...نه لاله. شقایق با گلبرگ های ظریف زیبایش....سرخ...سبز که سبز میخواهمش

هیچ نظری موجود نیست: