۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

جهنم، عددی نیست وقتی برزخ را تجربه کرده باشی.

دل خونْ سر را نترس...
تلمای عزیز

مدتهاست نامه ای در صندوقم نمی اندازند. من هم همانطور که آگاه شده ای، سر و دستار را با هم انداخته ام. آن ماشین لکنته عمرش را کرده است فوقش بتوانم پاهایم را کشان کشان بیاورم سروقتت که به کوه بزنیم. برزخ را دیده ام و از دوزخ ترسم نیست. مدتهاست که آسودگی را تجربه نکرده ام. طعمش چه بود؟ گس؟ تیز؟
متاسفانه بیمارم. دستهایم می لرزند به شدت. از کارافتاده شده ام وگرنه شما را به تعطیلات خوبی می بردم با هم باران به سرمان میخورد و گل یخ در موهایمان میزدیم. نه راه پس و نه راه پیشم هست، لعنت به بادی که از درخت نمیکند مرا آخر...
قادرم با ساطور تیز کشتاری راه بیندازم که جهان بسوزد، دریغ که لبه ی تیغ ساطورم متوجه صورتم است...بیا برویم...
برایم کاغذ بنویس
لوییزت

هیچ نظری موجود نیست: