۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

چراییِ نوشتن

یک بازی راه افتاده است در باب چرا وبلاگ نویسی؟ چرا وبلاگ مینویسیم؟

وبلاگی از طلبه ای خواندم که عاشق شده بود و با مرارت های تکنولوژی آشنا تا بنویسد تا اینکه خوانده شود. معشوق بخواند و باز بنویسد.
از بخش وبلاگ های پراکنده ی ناقص سالهای قبل تر از آن شبیه یاهو سیصد و شصت عبور میکنم و میرسم به روزی که عاشق بودم.
عاشقش شدم و رفت. می نوشتم انگار که با او حرف بزنم. از راه رفتن هایم در شهر. از روزهای بیمارستان مینوشتم و از فیلم و تئاتر و موسیقی و کافه هایی بدون او رفته بودم...به عبث. خوانده میشدم گاهی با یک نظر روی یادداشت دلم می لرزید و چشمم تر میشد....به عبث. کسی که قصد رفتن کرده بود و من هر لحظه منتظر بودم پشت درب بیمارستان با یک شیشه آب معدنی و شکلات منتظر من باشد...به عبث.
با سال ها عبور کردم. دیگر شعری نمیخواندم و نمی نوشتم تا خوانده شوم. هویتم نوشتن شده بود تا بنویسم و از تشویش و آشوب سرم بگریزم. نوشتن عادت من شد. تمام روزهای سخت و سیاه اسپانیا می نوشتم دیگر حتا یادم نبود که خوانده می شوم یا نه. باید می نوشتم. از کثافتی که تا خرخره در آن فرو رفته بودم از ابتذالی که تحمیل شده بود و سختی راهی که میرفتم. می دانستم روزی به سر می آییم. می دانستم تمام می شویم. از زنهایم مینوشتم. زن آبی چشمم و زن مجعد مویم. از نفرت هایم از زن دیگری می نوشتم که تمام تنش تا ریشه های مو، عقده های فروخورده ی کودکی بود و با تمام وجود بیماریش را پخش میکرد. باید می رفتم و این رفتن را می نوشتم.
دیگر عاشق شدن هایم را نمی نوشتم جز در نامه ها. می دانستم جایم امن است و بدون نوشتن هم خوانده می شوم هرچند خوشبختی دوامی نداشت و باز هجرت را انتخاب کردم و غربت را. غربت من را فرو میدهد. بهار را به آتش می کشد و آفتاب را پنهان میکند از چشمهایم. من چه میکنم؟ حسرت میخورم. خاطره بازی میکنم. تنهاییم را پشتم گرفته ام از این کوه بالا می روم.
چشمهایش .... صدایش نرم. حسرت میخورم...
زرمان، بنویس
رامک بنویس 

۱ نظر:

sogolak گفت...

to hanooz khande mishavi by me! love your writing as always so honest so human so you