۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

دیگه از شهر سرود/ تک سواری نمیاد*

اتفاق خاصی که میفته اینه که جدول هام هم نیمه آماده هستن...به این زودیا تصمیم نداشتم انسان تنگی بشم که خودم فِرست آتور بشم...آمادگی سرعت پیشرفت نداشتم...خوشم میاد از این خط...رضایتم رو برمی انگیزه
یک کسی به ف. ب متروکه مسج خصوصی زده که به همین برکت؛ یه ربع فکر میکردم (چون عکس نداشت) "این کی بود؟؟" و نوشته در بارسلونا هستم و بیا بریم ببینمت....بعدشم ادرس یک کلاب داده به اسم آپولو به گمانم...جای چیپی در بارسلون باشه. من هیچ وقت با دو زن دیگه کلاب نمیریم. ..بعد از یازده ساعت بخاطر آوردم این عزیزی که این مسج رو زده یک سالی از ما پایینتر بود و تا جایی که بیشتر بخاطر آوردم ایشون یک مرتبه من و دوستم رو سر تعیین کشیک جِر دادن قشنگ از سر به ته...چون ظاهرن در روز مربوطه که کشیک به نامش افتاده بود باید به شهرشون سفر میکرد جهت تعطیلات و ما" بیشعورها" نمیدونستیم بچه هایی که خانواده شون تهران نیستن رو باید همیشه رعایت میکردیم...الان یادم افتاد به ما حتا گفت بیشعور...بعد ها شنیدیدیم در پاویون گفته بود انسان رُکی هستم. بخاطر دارم من و دوستم طبق معمول خاک برسرانه سکوت کردیم و گذاشتیم کشیک مزخرفی رو به ما تحت ما بکنه.
براش همین الان جواب دادم: عزیزم. امیدوارم اقامت خوبی داشته باشی در بارسلون. من مثل قدیم شدید مشغول حمالی دادن هستم به درس و مشق. فرقش اینه که این بار خودم بخودم این کار شدید رو فروکردم به سوراخ مقعد خودم نه جر زنی های  شما. اما خوشحال میشدم میدیدمتون...امیدوارم مرتبه ی بعد زیارتتون کنیم...البته در آخر مسج چند بوس و لبخند هم قرار دادم.
معتقدم که انسان سکوت هستم و انسان منتظر شکستن سکوت. حتا اگر سه یا چهارسال بگذره و سکوتم رو مجبور باشم تف کنم....

یک بار جایی بودیم چند نفر میگفتن ما شعر حفظیم. ما خیلی شعر میخونیم. خواهش کردم ازشون برام (حالا بماند کدامیک) دو تیکه از شعر/ داستانای شاملو رو از بَر بخونن...دریغ...گفتم بلکه دلمون باز شه از خاطرات...باز هم دریغ...


اتفاقهای خاص دوران همین درس و مشق هستن...دلم منتظر خبره. خبرهای خیلی بد و ویران کننده.

هیچ نظری موجود نیست: